داستان حضرت ابراهیم
آن حضرت در زمان نمرود كه در عجم به كيكاوس معروف بود،زندگيميكرد.نمرود مردي باقوت وحشمت بود.سپاه بسيار داشت ودر سرزمين بابل آنزمان وكوفة زمان ما حكومت ميكرد.چهارصد صندلي طلا داشت كه برروي هريكجادوگري نشسته وجادو مينمود.او يكشب در خواب ديد كه ستارهاي در افقپديدار شد ونورش بر نورخورشيد غلبه نمود.نمرود وحشت زده از خواب بيدار شدو جادوگران را احضار نموده وتعبير خواب خود را از آنان جويا شد.گفتند طفليدراين سال متولد ميشود كه سلطنت تو بدست او نابود ميشود.وهنوز آن طفل ازصلب پدر به رحم مادر منتقل نشده است.نمرود دستور داد كه بين زنان ومردانجدايي اندازند و كودكي كه در آن سال متولد ميشود،اگر پسر است،بكشند.واگردختر است،باقي بگذارند.تارخ كه يكي از مقربّان نمرود بود شبي پنهاني نزدهمسرش رفت ونطفه ابراهيم بسته شد.هنگام تولد كودك،مادر ابراهيم (ع) به داخلغاري رفت وابراهيم (ع) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش را درغار گذاشت وبه شهرمراجعت نمود.او همه روزه به غار ميرفت وبه فرزندش شير ميداد وبرميگشت.رشد يك روز آن حضرت مطابق يكماه كودكان ديگر بود.پانزده سال گذشتودراين مدت ابراهيم (ع) جواني قوي شده بود.روزي با مادرش به طرف شهرحركت كردند .در راه به گله شتري رسيدند.ابراهيم (ع)از مادر پرسيد:خالق اينهاكيست؟گفت آنكه آنهارا خلق كرد و رزق ميدهد وبزرگ مينمايد.ابراهيم (ع) درشهر با گروههاي بت پرست وارد بحث ميشد وآنها را محكوم مينمود.واقرار بهخداي ناديده كرد.به مصداق آية شريفة �فلما جنّ عليه الليل رايكوكباً...�چون مذاهب آنهاراباطل ديد وباطل نمود،فرمود:انّي وجهّتوجهي...�بعد ابراهيم (ع) را به دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي بود ولي دراطرافش غلامان وكنيزان زيبا بودند.ابراهيم (ع) از عمويش آذر پرسيد:اينها چهكسي هستند؟آذر گفت اينها غلامان وكنيزان وبندگان نمرودند! ابراهيم (ع) تبسميكردوگفت چگونه است كه بندگان و كنيزان و غلامان از خدايشان زيباترند؟آذر گفتاز اين حرفها نزن كه تورا ميكشند.آمده است كه آذر بت ميساخت وبه ابراهيم (ع)ميداد تا بفروشدوابراهيم (ع) هم طناب به پاي بتها ميبست ومي گفت:بياييدخدايي را بخريد كه نميخورد و نميبيند و نميآشامد و نه نفعي ميرساند ونهضرري!با اين تعريف ابراهيم (ع) كسي بتها را نميخريد.وبتها را به نزد آذر برميگرداند.
بت شكن دربتخانه
نمروديان سالي دوبار در فروردين جشن ميگرفتند.در يكي از جشنها موقعخروج از شهر،آذر به ابراهيم (ع)پيشنهاد نمود كه او هم به جشن برودتا شايد جشنآنهارا تماشاكرده وزبان از بدگويي بتها بردارد.ولي روز بعد موقع رفتن،ابراهيم(ع)گفت من مريض هستم!لذا همه با زينت تمام از شهر بيرون رفتند بجز ابراهيم (ع)كه تبري برداشت و به بتخانه رفت وهمة بتهارا شكست.سپس تبر را بر دوش بتبزرگانداخت. �فجعلهم جُذاذاً الاّ كبيراً لهم�همة بتهارا خورد كرد مگر بُتبزرگ را.وقتي نمرود ونمروديان باز گشتند وبه بتخانه آمدند تا خود را تبرككنند،همة بتهارا شكسته ديدند غير از بُت بزرگ.به روايتي شيطان به آنها اطلاع دادكه ابراهيم (ع)خدايان شمارا شكسته است.صداي ناله وفرياد مردم بلند شد.نزدنمرود رفتند كهاي نمرود!خدايان مارا شكستهاند.نمرود دستور داد تا به هركه شكداريد نزد من بياوريد.همه گفتند كار ابراهيم (ع) است.حضرت را احضار كردندوبهاو گفتند:�أ انت فعلتَ هذا بآلهتنا ياابراهيمقال بل فعلهم كبيرهم هذافاسئلوهم اِن كانوا ينطقون��آيا تو اين عمل را نسبت به خدايان مابجاآوردي؟گفت بت بزرگ اين كار را كرده است از او بپرسيد اگر حرف ميزند!نمروديان گفتند اي ابراهيم (ع) اين بتها سخن نميگويند.سپس همگي خجلوشرمنده و سر به زير انداختند.بعد ابراهيم (ع)فرمود چيزي را عبادت ميكنيد كهنه نفعي ميرساند ونه ضررو نه حرف ميزند.چون نمروديان از جواب عاجزشدند،همگي گفتند اگر كمك كار خدايان خود هستيد،ابراهيم (ع) رابسوزانيد.نمرود دستور داد ديوارهاي در دامنه كوه درست كردند وبمدت يكماههيزم آورده ودر آن قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه ابراهيم (ع) رادر آتشبياندازيم؟شيطان بصورت آدمي ظاهر شد وگفت منجنيق بسازيد!تا آن زمانمنجنيق نساخته بودند وشيطان هنگاميكه به آسمانها راه داشت از جهنم ديدار كردهوديده بود جهنميان را با منجنيق درون آتش مياندازند،ياد گرفته بود.لذا به آنها يادداد كه چگونه اين وسيله را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر يك طناب راگرفتند و ابراهيم (ع) را بالا بردند.در اين هنگام در ميان فرشتگان غلغلهاي افتاد وبهپيشگاه الهي عرضه كردند كه خدايا از شرق تا غرب يكنفر،تورا عبادت ميكندواوراهم كه ميخواهند بسوزانند.دستور بده تا اورا ياري كنيم.خطاب آمد:برويد اگراز شما ياري خواست اورا كمك كنيد.ابتدا ملك باد نزد ابراهيم (ع) آمد وگفت:منموكل باد هستم.اگر امر بفرمائيد به باد امر كنم تا آتش را به خانة نمرود ببرد ونمروديان را بسوزاند.ابراهيم (ع)فرمود پناه من خداست وبتو نيازي ندارم.ملك ابرآمد وگفت اي ابراهيم!اجازه بده تا به ابر امر كنم آتش را خاموش كند.ابراهيم(ع)گفت امر خود را به خداي ناديده واگذاردم.ملك كوه آمد وگفت ايابراهيم!اجازه بده كوه بابل را بر سرشان خراب نمايم وهمه را هلاك كنم.ابراهيم (ع)گفت بتو نيز محتاج نيستم.بعد جبرئيل آمد وگفت اي ابراهيم!هيچ احتياجينداري؟گفت دارم اما نه بتو.گفت به كه داري؟گفت او از همه بهتر به حال من آگاهاست.بعد از آن از طرف خدا ندا آمد:�يانار كوني برداً وسلاماً علي ابراهيم�
ابراهيم از پيامبراني است كه خداوند او را بيش از ديگران با عظمت ياد نمودهاست واو را با القابي چون :حنيف،مسلم، حليم، اوّاه، منيب،صديقياد كرده و بااوصافي چون:شاكرو سپاسگزار نعمتهاي خداوند،قانت و مطيع خالق توانا،دارايقلب سليم،عامل و فرمانبردار كامل خدا،بندة مؤمن و نيكوكار،شايسته و صالحدرگاه خدا و...وي را ستوده است.و به منصبهايي چون:امامت وپيشوائيمردم،برگزيده در دوجهان و خليل اللهي مفتخر داشته است.
از جمله الطاف الهي بر ابراهيم آنست كه:
او را از پيامبران اولوا العزم قرار داد.
پيامبري را در ذريه او قرار داد.
علم وحكمت وشريعت بوي داده است.
اورا امّت واحده خواند.
و خانة كعبه بدست او تجديد بنا شد.
مقام امامت به او تفويض شد
مدت عمر ابراهيم دويست سال بوده و در شهر خليل الرحمن فلسطين اشغاليمدفون است.
ابراهیم در قرآن
به قسمتي از گفتگوي ابراهيم با نمروديان توجه نمائيد:
�ابراهيم به پدرش گفت:چراچيزي كه نميشنود و نميبيند و تورا از چيزيبي نياز نميكند را عبادت ميكني؟اي پدر!من به دانشي مطلع شدهام كه تو به آندست نيافتهاي .پس از من پيروي كن تا تورا به راه راست هدايت كنم.ايپدر!شيطان را نپرست كه شيطان معصيت خدا را نمود.اي پدر!من ميترسم تو دچارعذاب الهي شوي وجزو ياران شيطان گردي!پدرش جواب داد:آيا از خدايان منرويگردان شدهاي؟اگر دست از اين حرفها برنداري تورا سنگسار ميكنم!وتورا ازخود ميرانم!ابراهيم گفت با تو خداحافظي نموده واز خدا برايت طلب آمرزشمينمايم كه خدا به من مهربان است. واز شما و معبودانتان دوري ميكنم و خدايواحد را ميخوانم تا شايد با اين دعا از درگاه خدا دور نشوم�
�ابراهيم به پدرش وقوم پدرش گفت:اين تنديسها چيست كه به آنها رويآورده وآنها را عبادت ميكنيد؟گفتند:پدران ما اينها را عبادت ميكردند.ابراهيمگفت:شما وپدرانتان در گمراهي آشكار بوديد.گفتند:آيا براي ما حق آوردهاي يا ازبازيگراني؟ابراهيم گفت خداي شما پروردگار آسمانها وزمين است كه آنها را آفريدهومن بر اين مطلب شهادت ميدهم.بخداقسم:وقتي نبوديد براي بتهاي شما چارهايخواهم انديشيد!پس به بتخانه رفته وبتهاي آنان را بجز بت بزرگ را تا شايد سراغ اوبروند شكست.�
�ابراهيم به آنها گفت:آيا غير از خدا،چيزي را ميپرستيد كه نه به شما سوديدارد ونه ضرر؟اُف بر شما وبتهايتان چرا تعقل نميكنيد؟آنها گفتند كه :او رابسوزانيد وخدايانتان را ياري كنيد اگر كمك كننده به خدايانتان هستيد!�
�ابراهيم به پدرش و قومش گفت:چه ميپرستيد؟گفتند:بتاني را ميپرستيم وپيوسته سر بر آستانشان داريم.ابراهيم گفت:آيا وقتي آنها را صدا ميزنيد صدايشما را ميشنودند؟آيا سود وزياني براي شما دارند؟آنها گفتند:بلكه پدرانمان را اينچنين يافتهايم.ابراهيم گفت آيا نميدانيد كه بتهاي شما وپدرانتان با من دشمنمنند.ولي پروردگار عالميان كسي است كه مرا آفريد و هدايت كرد.او كسي است كهغذا وآشاميدني به من ميدهد.و چون مريض شوم مرا شفا ميدهد و اميدوارم كهروز قيامت خطاهاي مرا ببخشد.�
�ابراهيم به پدرش گفت:چرا چيزي كه نميشنود و نميبيند و تورا از چيزيبي نياز نميكند را عبادت ميكني؟اي پدر!من به دانشي مطلع شدهام كه تو به آندست نيافتهاي .پس از من پيروي كن تا تورا به راه راست هدايت كنم.ايپدر!شيطان را نپرست كه شيطان معصيت خدا را نمود.اي پدر!من ميترسم تو دچارعذاب الهي شوي وجزو ياران شيطان گردي!پدرش جواب داد:آيا از خدايان منرويگردان شدهاي؟اگر دست از اين حرفها برنداري تورا سنگسار ميكنم!وتورا ازخود ميرانم!ابراهيم گفت با تو خداحافظي نموده واز خدا برايت طلب آمرزشمينمايم كه خدا به من مهربان است. واز شما و معبودانتان دوري ميكنم و خدايواحد را ميخوانم تا شايد با اين دعا از درگاه خدا دور نشوم�
پيروزي ابراهيم(ع)بر نمروديان
آن حضرت در زمان نمرود كه در عجم به كيكاوس معروف بود،زندگيميكرد.نمرود مردي باقوت وحشمت بود.سپاه بسيار داشت ودر سرزمين بابل آنزمان وكوفة زمان ما حكومت ميكرد.چهارصد صندلي طلا داشت كه برروي هريكجادوگري نشسته وجادو مينمود.او يكشب در خواب ديد كه ستارهاي در افقپديدار شد ونورش بر نورخورشيد غلبه نمود.نمرود وحشت زده از خواب بيدار شدو جادوگران را احضار نموده وتعبير خواب خود را از آنان جويا شد.گفتند طفليدراين سال متولد ميشود كه سلطنت تو بدست او نابود ميشود.وهنوز آن طفل ازصلب پدر به رحم مادر منتقل نشده است.نمرود دستور داد كه بين زنان ومردانجدايي اندازند و كودكي كه در آن سال متولد ميشود،اگر پسر است،بكشند.واگردختر است،باقي بگذارند.تارخ كه يكي از مقربّان نمرود بود شبي پنهاني نزدهمسرش رفت ونطفه ابراهيم بسته شد.هنگام تولد كودك،مادر ابراهيم (ع) به داخلغاري رفت وابراهيم (ع) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش را درغار گذاشت وبه شهرمراجعت نمود.او همه روزه به غار ميرفت وبه فرزندش شير ميداد وبرميگشت.رشد يك روز آن حضرت مطابق يكماه كودكان ديگر بود.پانزده سال گذشتودراين مدت ابراهيم (ع) جواني قوي شده بود.روزي با مادرش به طرف شهرحركت كردند .در راه به گله شتري رسيدند.ابراهيم (ع)از مادر پرسيد:خالق اينهاكيست؟گفت آنكه آنهارا خلق كرد و رزق ميدهد وبزرگ مينمايد.ابراهيم (ع) درشهر با گروههاي بت پرست وارد بحث ميشد وآنها را محكوم مينمود.واقرار بهخداي ناديده كرد.به مصداق آية شريفة �فلما جنّ عليه الليل رايكوكباً...�چون مذاهب آنهاراباطل ديد وباطل نمود،فرمود:انّي وجهّتوجهي...�بعد ابراهيم (ع) را به دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي بود ولي دراطرافش غلامان وكنيزان زيبا بودند.ابراهيم (ع) از عمويش آذر پرسيد:اينها چهكسي هستند؟آذر گفت اينها غلامان وكنيزان وبندگان نمرودند! ابراهيم (ع) تبسميكردوگفت چگونه است كه بندگان و كنيزان و غلامان از خدايشان زيباترند؟آذر گفتاز اين حرفها نزن كه تورا ميكشند.آمده است كه آذر بت ميساخت وبه ابراهيم (ع)ميداد تا بفروشدوابراهيم (ع) هم طناب به پاي بتها ميبست ومي گفت:بياييدخدايي را بخريد كه نميخورد و نميبيند و نميآشامد و نه نفعي ميرساند ونهضرري!با اين تعريف ابراهيم (ع) كسي بتها را نميخريد.وبتها را به نزد آذر برميگرداند.
بت شكن دربتخانه
نمروديان سالي دوبار در فروردين جشن ميگرفتند.در يكي از جشنها موقعخروج از شهر،آذر به ابراهيم (ع)پيشنهاد نمود كه او هم به جشن برودتا شايد جشنآنهارا تماشاكرده وزبان از بدگويي بتها بردارد.ولي روز بعد موقع رفتن،ابراهيم(ع)گفت من مريض هستم!لذا همه با زينت تمام از شهر بيرون رفتند بجز ابراهيم (ع)كه تبري برداشت و به بتخانه رفت وهمة بتهارا شكست.سپس تبر را بر دوش بتبزرگانداخت. �فجعلهم جُذاذاً الاّ كبيراً لهم�همة بتهارا خورد كرد مگر بُتبزرگ را.وقتي نمرود ونمروديان باز گشتند وبه بتخانه آمدند تا خود را تبرككنند،همة بتهارا شكسته ديدند غير از بُت بزرگ.به روايتي شيطان به آنها اطلاع دادكه ابراهيم (ع)خدايان شمارا شكسته است.صداي ناله وفرياد مردم بلند شد.نزدنمرود رفتند كهاي نمرود!خدايان مارا شكستهاند.نمرود دستور داد تا هركه راشكداريد نزد من بياوريد.همه گفتند كار ابراهيم (ع) است.حضرت را احضار كردندوبهاو گفتند:�أ انت فعلتَ هذا بآلهتنا ياابراهيمقال بل فعلهم كبيرهم هذافاسئلوهم اِن كانوا ينطقون��آيا تو اين عمل را نسبت به خدايان مابجاآوردي؟گفت بت بزرگ اين كار را كرده است از او بپرسيد اگر حرف ميزند!نمروديان گفتند اي ابراهيم (ع) اين بتها سخن نميگويند.سپس همگي خجلوشرمنده و سر به زير انداختند.بعد ابراهيم (ع)فرمود چيزي را عبادت ميكنيد كهنه نفعي ميرساند ونه ضررو نه حرف ميزند.چون نمروديان از جواب عاجزشدند،همگي گفتند اگر كمك كار خدايان خود هستيد،ابراهيم (ع) رابسوزانيد.نمرود دستور داد ديوارهاي در دامنه كوه درست كردند وبمدت يكماههيزم آورده ودر آن قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه ابراهيم (ع) رادر آتشبياندازيم؟شيطان بصورت آدمي ظاهر شد وگفت منجنيق بسازيد!تا آن زمانمنجنيق نساخته بودند وشيطان هنگاميكه به آسمانها راه داشت از جهنم ديدار كردهوديده بود جهنميان را با منجنيق درون آتش مياندازند،ياد گرفته بود.لذا به آنها يادداد كه چگونه اين وسيله را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر يك طنبا را گرفتندو ابراهيم (ع) را بالا بردند.در اين هنگام در ميان فرشتگان غلغلهاي افتاد وبه پيشگاهالهي عرضه كردند كه خدايا از شرق تا غرب يكنفر،تورا عبادت ميكند واوراهم كهميخواهند بسوزانند.دستور بده تا اورا ياري كنيم.خطاب آمد:برويد اگر از شماياري خواست اورا كمك كنيد.ابتدا ملك باد نزد ابراهيم (ع) آمد وگفت:من موكلباد هستم.اگر امر بفرمائيد به باد امر كنم تا آتش را به خانة نمرود ببرد و نمروديان رابسوزاند.ابراهيم (ع)فرمود پناه من خداست وبتو نيازي ندارم.ملك ابر آمد وگفتاي ابراهيم!اجازه بده تا به ابر امر كنم آتش را خاموش كند.ابراهيم (ع)گفت امر خودرا به خداي ناديده واگذاردم.ملك كوه آمد وگفت اي ابراهيم!اجازه بده كوه بابل رابر سرشان خراب نمايم وهمه را هلاك كنم.ابراهيم (ع) گفت بتو نيز محتاجنيستم.بعد جبرئيل آمد وگفت اي ابراهيم!هيچ احتياجي نداري؟گفت دارم اما نهبتو.گفت به كه داري؟گفت او از همه بهتر به حال من آگاه است.بعد از آن از طرفخدا ندا آمد:�يانار كوني برداً وسلاماً علي ابراهيم�ابن عباس گفت اگر خدانميفرمود سلاماً آتش چنان سرد ميشد كه ابراهيم (ع)از سرما هلاكميگرديد.پس به فرشتگان امر نمود تا بازوي ابراهيم (ع) را گرفتند وآهسته در ميانآتش قرار دادند ودرميان آتش،چشمههاي آب آفريد.آمده است كه نمروديان هرچهميكردند ابراهيم (ع) را داخل آتش بياندازند ابراهيم (ع) نميافتاد.شيطان بصورتآدمي به آنها گفت دو زن عريان نزديك منجنيق بردند.يك مرتبه ابراهيم (ع) داخلآتش افتاد.علت را از شيطان پرسيدند گفت دو ملكي كه ابراهيم (ع) را گرفته بودندبا ديدن دوزن عريان،از ترس خداوند بر خود پيچيدند واز ابراهيم (ع)غافلشدند.ابراهيم (ع)چهل روز در آن حال بود سپس از آتش خارج شده وبطرف شامحركت كرد.در راه به شهر فزان رسيد.ديد كه مردم شهر همه زينت ميكنند.علت راپرسيد.گفتند كه شاه ما دختري دارد كه در زيبائي بي نظير است.اما هرچه از طرفپادشاهان براي او خواستگار آمده است،قبول نميكند.وگفته كسي را كه خودبخواهم بشوهري انتخاب مينمايم.هشت روز است كه مردان اينجا خود را زينتكردهاند ودختر هم آنهارا تماشا ميكند شايد يكي را بپسندد!ولي تاكنون كسي راانتخاب نكرده است.ابراهيم (ع)با لباس پشمينه در كنار ميداني نشست.
ناگاه دخترترنج بدست ولباس كذايي پوشيده،با تعدادي كنيز بطرف آنجا آمدند.
ازدواج ابراهيم(ع)
چون نور محمدي(ص)رادر پيشاني ابراهيم (ع) مشاهده كرد،ترنج را بطرف ابراهيم(ع) رها كرد ورفت.پس غلامان آمدند و ابراهيم (ع) را نزد شاه بردند.شاه تا ابراهيم(ع) را ديد ،گفت دخترم!شوهر خوبي انتخاب كردي.پس دختر كه ساره نام داشتبه عقد ابراهيم (ع) درآمد.بعد از چندي ابراهيم (ع) به همراه ساره حركت كردندوبه شهر خمس رسيدند.طبق دستور شاه آنجا يك پنج اموال مسافرين رابزورميگرفتند. ابراهيم (ع) ساره را در صندوقي قرار داده بود تا از نامحرمان حفظشود.مأمورين شاه ابراهيم (ع) وصندوق را نزد شاه بردند.شاه از ابراهيم (ع) پرسيداين زن كيست؟ابراهيم (ع) گفت خواهرم است.شاه خواست به ساره جسارتي كندكه ناگاه زمين اورادر برگرفت.از ابراهيم (ع) خواهش كرد كه اورا آزاد كند.ابراهيم (ع)هم دعا كرد وزمين اورا رها نمود.شاه كنيزي داشت كه آن را به ساره بخشيد.وگفت:هااجرك. يعني اين پاداش ت.ديگر نام كنيز هاجر شد.سپس ابراهيم (ع) با همراهانبه بيت المقدس رفتند.ببينيد بزرگان چگونه امتحانهاي الهي را پشت سر گذاشتند.ازخوف لنبلونّكم بشيء من الخوف كه آتش ترس دارد.ترس از سوختن.وليلقاءاللهبي اجر نميشود.وقتي ابراهيم (ع) با ساره وهاجر به بيت المقدس رسيدند،
هلاكت نمروديان
از طرف خدا ندا رسيد كهاي ابراهيم!به بابل برو و نمرود را به خداپرستي دعوتنما.حضرت به بابل كه كوفه امروزي است،نزد نمرود رفت واورا به خداپرستيدعوت نمود.نمرود گفت اي ابراهيم!مرا بخداي تو احتياجي نيست.من ميخواهمپادشاهي را از خداي تو بگيرم واورا هلاك نمايم!!اين بود كه دستور داد تا اطاقكيبه تعليم شيطان ساختند وخود درون آن قرار گرفت وچهار كركس اورا بلند كردندوبالابردند.چون بالا رفت تيري بطرف آسمان انداخت.جبرئيل آن تير را به خونماهي آغشته كرد.ماهي ناليد خدايا تيغ دشمن را به خون من آغشته كردي.ندا رسيدكه تيغ را تا قيامت بر شما حرام كردم.بعد نمرود تير خونآلود را كه ديد ،گفت كارخداي ابراهيم را ساختم.ابراهيم (ع) گفت از اين حرف برگرد كه مردن براي خدانيست.نمرود گفت اگر خداي تو زنده است،من لشكر جمع آوري ميكنم به خدايتبگو كه لشكر جمع كندتا با يكديگر جنگ كنيم!پس نمرود از اطراف عالم لشكربزرگي كه سيصد فرسخ لشكرگاه آنها بود جمع كرد.ابراهيم (ع) دعا كرد كه خدايا اينملعون را هلاك كن.خداوند به عدد لشكر نمرود پشه فرستاد كه بر سر هر يكپشهاي نشست و در اندك زماني اورا هلاك نمود.رئيس پشهها، پشهاي بود كه يكچشم ويك پا و يك دست و نيمه بدني داشت.آمد وروي زانوي نمرود نشست.نمرود به زنش گفت اين پشهها لشكر مرا هلاك كردند .دست برد تا پشه را بكشد كهپشه بلند شد ولب بالا و لب پايين نمرود را نيش زدهآورد دماغ نمرود شد وبه داخلمغز نمرود نفوذ كرده ومشغول نيش زدن شد!صداي فرياد نمرود بلند شد و ازشدت درد خواب وخوراك از او سلبگرديدغلامانش مرتب بر سرش ميزدند تاپشه از حركت بايستد.همانجور او را اذيت نمود تا به درك واصل شد.بقيه لشكر اوبه ابراهيم (ع) ايمان آوردند.
خیلی زحمت کشیدی اجرک الی الله موفق وموید باشی
درگذشت جوان ناکام برادر بسیجی احسان سلطانی و برادر بسیجی سید عباس موسوی
جایزه شیعه آنلاین برای کشتن خواننده ایرانی موهن
142722 بازدید
181 بازدید امروز
96 بازدید دیروز
2289 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian